داستان بازی Red Dead Redemption 2
روایتی از عشق، وفاداری، خیانت و رستگاری در غرب وحشی
عنوان رد دد ردمپشن ۲ (Red Dead Redmption 2)، مانند نسخه پیشین خود، یک عنوان جهان باز اکشن و وسترن است که در سال ۲۰۱۸ توسط استودیوی راکاستار (Rockstar Games) منتشر شده است.
رد دد ردمپشن ۲، روایتی از دنیای غرب وحشی و وقایع آمریکا در سال ۱۸۹۹ است و بر روی زندگی و سرگذشت شخصیت اصلی داستان، یعنی آرتور مورگان (Arthur Morgan) که عضو باندی تبهکار به نام ون در لیند (Van Der Linde) است، تمرکز دارد. داستان بازی حول محور شخصیت آرتور مورگان و اعضای باند میچرخد و به افول این باند تبهکار در دوران قانونمند شدن آمریکا و نابودی غرب وحشی میپردازد.
در ادامه، با داستان بازی رد دد ردمپشن ۲ همراه پیکسل آرتس باشید!
داستان بازی رد دد ردمپشن ۲
در ماه می سال ۱۸۹۹، پس از سرقتی نافرجام از یک کشتی در شهر بندری بلک واتر (Blackwater)، داچ ون در لیند (Dutch Van der Linde) و دار و دستهاش مجبور به فرار از آن منطقه و تلاش برای عبور از کوههای برفی مناطق شمال برای فرار از دست قانون میشوند و مقدار پول قابل توجهی را از دست میدهند. اعضای باند ون در لیند عبارتند از: آرتور مورگان، جان مارستون (John Marston)، خوزه متیوز (Hosea Matthews)، بیل ویلیامسون (Bill Williamson)، خاویر اسکوئلا (Javier Escuella)، لنی سامرز (Lenny Summers)، چارلز اسمیت (Charles Smith)، شان مک گوایر (Sean MacGuire)، عمو (Uncle)، ابیگیل رابرتز (Abigail Roberts)، مولی او شی (Molly O’Shea)، تیلی جکسون (Tilly Jackson)، سایمون پیرسون (Simon Pearson)، لئوپولد استراوس (Leopold Strauss)، کارن جونز (Karen Jones)، سوزان گریمشاو (Susan Grimshaw)، جوزیا ترلاونی (Josiah Trelawny)، کشیش سوانسون (Swanson)، مایکا بل (Micah Bell) و مری بث (Mary-Beth Gaskill) که زمانی معشوقه آرتور بود ولی به دلیل مشکلات زندگی یاغیوار، برخلاف میل باطنیاش او را ترک میکند.
این باند اردوگاهی را در شهر متروکه معدن کولتر (Colter) به عنوان یک پناهگاه موقت برپا میکنند. آرتور، مایکا و داچ خانهای را پیدا میکنند که درون آن یک مهمانی در جریان است، اما بعد متوجه میشوند که این مهمانی توسط اودریسکولها (O’Driscolls)، یکی از باندهای رقیب آنها، برگزار شده است. آنها اودریسکولها را شکست میدهند و در حین جستجوی خانه، سیدی آدلر (Sadie Adler) را مییابند که شوهرش توسط اودریسکولها کشته شده است. پس آنها سیدی را زیر بال و پر خود میگیرند و وارد باند میکنند.
داچ برای تامین هزینههای فرار به جنوب، نقشه سرقت از قطاری متعلق به یکی از غولهای صنعت نفت، یعنی لویتیکوس کورنوال (Leviticus Cornwall) را میریزد و عملی میکند. کورنوال که پس از این سرقت، بسیار خشمگین و در پی انتقام است، ماموران آژانس کارآگاهی پینکرتون (Pinkerton) را استخدام میکند و مامور اندرو میلتون (Andrew Milton) و ادگار راس (Edgar Ross) را برای دستگیری باند داچ میفرستد. داچ و باندش با پی بردن به اینکه پیشرفت تمدن باعث پایان دادن به زمان قانونشکنان میشود، تصمیم میگیرند پول کافی برای بازنشستگی جمع آوری کنند و سپس برای همیشه از قانون فرار کنند و زندگی آرامی را پیش بگیرند. این باند به سمت جنوب و به ایالت نیو هانوفر (New Hanover) نقل مکان میکند. در نیو هانوفر، داچ و اعضای باند دزدیهای کوچک زیادی انجام میدهند تا بتوانند پول کافی جمعآوری کنند؛ چون داچ مدام وعده یک سرقت بزرگ و نهایی را میدهد که آزادی آنها را تضمین میکند.
اما پس از اینکه میلتون و راس اردوگاه آنها را کشف میکنند، درگیری مرگباری بین ون در لیند و افراد کورنوال شکل میگیرد و باند مجبور به عقبنشینی و نقل مکان مجدد میشود. در منطقه رودز (Rhods) که محل سکونت جدید باند است، آنها با دو خانواده گری (Gray) و بریثویت (Braithwaite) ملاقات میکنند؛ دو خانواده که رقیب یکدیگر هستند و احتمال میرود که طلاهای دوران جنگ داخلی آمریکا را احتکار کردهاند. این باند برای هر دو خانواده کار میکند تا در نهایت آنها را در مقابل یکدیگر قرار دهند، اما پس از مدتی فعالیتهای مشکوک باند داچ برای این دو خانواده افشا میشود. به همین دلیل، گریها شان مک گوایر را میکشند و بریثویتها هم پسر جان مارستون، یعنی جک (Jack) را میربایند. اعضای باند برای انتقام نقشه میکشند و متوجه میشوند که جک به یک جنایتکار بزرگ به نام آنجلو برونته (Angelo Bronte) فروخته شده است.
داچ، جان و آرتور برای نبرد با برونته و پس گرفتن جک، به سوی عمارت برونته در شهر سنت دنیس (Saint Denis) می روند. برونته جک را برمیگرداند، اما سپس آنها را به دام میکشاند. داچ و اعضای باند برای تلافی، برونته را می ربایند و داچ او را جلوی یک تمساح میاندازد و بدین ترتیب، آنجلو برونته توسط تمساح کشته میشود. در این نقطه، داچ متقاعد میشود که هیچ آیندهای برای این باند در خاک ایالات متحده آمریکا وجود ندارد و برای همین، اعضای باند را برای سرقت از بانک سنت دنیس هدایت میکند تا بتوانند پول کافی برای نقل مکان به خارج از کشور را جمع آوری کنند. اما در میانه این دزدی، پینکرتونها مداخله میکنند و مامور میلتون، خوزه متیوز را مقابل چشمان اعضای باند اعدام میکند. سپس تیراندازی مرگباری بین دو طرف شروع میشود که در پی آن، لنی سامرز کشته میشود و جان نیز دستگیر میشود.
پس از این سرقت، آرتور، داچ، بیل، خاویر و مایکا با یک قایق به سمت کوبا فرار میکنند؛ اما طوفانی سیل آسا کشتی آنها را غرق میکند و به جای مقصد خود، به ساحل جزیره گوارما (Guarma) میرسند. آنها به صورت اتفاقی درگیر جنگ بین صاحبان ظالم مزارع شکر و بردگان محلی آنها میشوند. در نهایت، آنها با موفقیت به انقلاب بردگان بر علیه صاحبان مزارع کمک میکند و این کمک آنها باعث میشود که بتوانند دوباره به ایالات متحده آمریکا برگردند و دوباره با بقیه اعضای باند متحد شوند.
پس از دفع حمله آژانس پینکرتون به کمپ، داچ دچار شک و تردید میشود که شاید یکی از اعضای باند خبرچین است و هر دفعه باعث شکست آنها میشود. داچ اصرار دارد که آنها باید منتظر باشند تا جان دوران محکومیت خود را طی کند و به صورت قانونی آزاد شود، اما آرتور و سیدی برای نجات جان از داچ اطاعت نمیکنند و بر خلاف میل او عمل میکنند. پس از آن، داچ یک قبیله از بومیان آمریکایی را برای درگیری با ارتش ایالات متحده آمریکا هدایت میکند تا برخلاف مشورتهای آرتور، توجه دولت و قانون را به صورت موقت از باند دور کند. در همین حین، داچ به وفاداری آرتور شک میکند و این شک، با صحبتها و تهمتهای دروغ مایکا که اکنون نقش دست راست داچ را دارد، بیشتر نیز میشود.
در همین حال، آرتور با خود فکر میکند که داچ دیگر آن مرد خوبی نیست که میشناخت، چون که او به طرز خطرناکی داخل شک و تردید به اطرافیان خود غرق شده بود، به طور پیوسته و بدون فکر به قتل افراد مختلف میپرداخت و تمام ایدهآلهای باند را رها کرده بود. آرتور پس از احساس بیماری و سرفههایی که روز به روز به شدت آنها افزوده میشد، به دکتر مراجعه میکند و متوجه میشود که هنگام جمعآوری بدهی از یک کشاورز بیمار، به بیماری سل مبتلا شده است و به دلیل بیماری سل، تنها مدت کوتاهی برای زندگی وقت دارد. آرتور در مواجهه با زمان کم و مرگ ناگزیر خود، در مورد اعمال خود و نحوه محافظت از باند پس از مرگ خود به فکر فرو میرود.
چندین عضو باند ون در لیند از گروه خارج میشوند، در حالی که داچ و مایکا ترتیب آخرین سرقت از قطاری حامل حقوق و دستمزد خزانه ارتش را میدهند. آرتور، جان را متقاعد می کند که باید دزدی را برای همیشه ترک کند و زندگی جدیدی را با خانوادهاش آغاز کند. مدتی بعد، داچ کورنوال را به قتل میرساند و او را به خاطر اقدامات آژانس پینکرتون مقصر میداند. اما ایمان آرتور به داچ، سرانجام زمانی از بین میرود که او جان را در جریان دزدی رها میکند تا بمیرد و همچنین وقتی ابیگیل توسط مامور میلتون دستگیر میشود، از نجات او خودداری میکند. آرتور دیگر از دستورات داچ اطاعت نمیکند و ابیگیل را با کمک سیدی نجات میدهد. در حین نجات، آرتور در کمین مامور میلتون قرار میگیرد؛ او فاش میکند که مایکا از زمانی بازگشت از ساحل گوارما تا کنون به عنوان خبرچین برای پینکرتون کار میکند. مامور میلتون مدتی بعد به ضرب گلوله ابیگیل کشته میشود.
قبل از اینکه آرتور برای مقابله با مایکا به کمپ بازگردد، به ابیگیل و سیدی میگوید که برای امنیتشان آنجا را ترک کنند و با آنها خداحافظی میکند. آرتور و جان همزمان به کمپ میرسند و مایکا و داچ را به خیانت متهم میکنند و باند از هم میپاشد. در همان لحظه، ماموران پینکرتون سر میرسند و داچ، بیل، خاویر و مایکا فرصت را غنیمت میشمارند تا به آرتور و جان بپردازند؛ اما هر شش نفر آنها موفق میشوند که به درون طبیعت فرار کنند. در دامنه کوه، آرتور سرنوشت خود را میپذیرد پس از یک خداحافظی غمانگیز با جان، یا به مبارزه به ماموران پینکرتون میپردازد تا جان بتواند فرار کند و یا به کمپ برمیگردد تا پولهای ذخیره شده داچ را پس بگیرد (با توجه به انتخاب بازیکن). در هر دو انتخاب، مایکا برای آرتور کمین میکند و تا زمانی که داچ سر برسد و دخالت کند، تا سر حد مرگ با آرتور مبارزه میکند. آرتور که در این نقطه بیماری سل او بسیار پیشرفت کرده و ضعیف شده است، در مبارزه تن به تن از مایکا شکست میخورد؛ اما آرتور داچ را متقاعد میکند که مایکا را رها کند و برود. اگر بازیکن در طول بازی تصمیمات شرافتمندانهای گرفته باشد، آرتور همانگونه که آرزو داشت، در آرامش طلوع آفتاب را نگاه میکند و تسلیم بیماری سل میشود و نفس آخر خود را رو به روی خورشید در حال طلوع میکشد؛ اما در غیر این صورت، مایکا با شلیک گلوله به سر آرتور و یا فرو کردن یک چاقو به پهلوی او، جان او را میگیرد.
سالها بعد از مرگ آرتور، جان طبق نصیحت آرتور، تلاش میکند تا زندگی ساده و سالمی داشته باشد و زندگی ابیگیل و پسرشان جک را تامین کند. جان که در یک مزرعه محلی مشغول به کار است، مجبور میشود با گروهی از قانون شکنان که کارفرمایش را تهدید میکنند، مقابله کند. پس از این اتفاق، ابیگیل با اعتقاد به اینکه جان نمیتواند هرگز از زندگی قدیمی خود فرار کند، جان را همراه با جک ترک میکند. جان نیز برای اینکه ابیگیل را متقاعد کند که تغییر کرده است، زمینی را به منظور تبدیل کردن آن به یک مزرعه میخرد. او برای ساخت مزرعه خود از چندین عضو پیشین باند (سیدی، عمو و چارلز) کمک میگیرد. پس از بازگشت ابیگیل، جان از او خواستگاری میکند.
در نهایت، سیدی به اطلاعاتی دست پیدا میکند که نشان از مکان تقریبی مایکا میدهد و این اطلاعات را به دست چارلز و جان میرساند. بر خلاف میل ابیگیل، جان که میخواهد انتقام مرگ آرتور را بگیرد، به همراه چارلز و سیدی برای شکار مایکا به راه میافتد.
پس از رسیدن به کمپ مایکا، چارلز و سیدی توسط افراد او زخمی میشوند و بنابراین، جان مجبور میشود که تنهایی به دنبال مایکا بگردد. پس از مبارزه با چندین نفر، جان با مایکا روبهرو میشود؛ اما وقتی متوجه میشود که او و داچ دوباره با یکدیگر همکاری میکنند شوکه میشود. با این حال، داچ به مایکا شلیک میکند و به جان اجازه میدهد تا کار او را تمام کند. پس از مرگ مایکا به ضرب گلوله جان، داچ بدون هیچ حرفی به سمت کوه حرکت میکند. بعدها، جان رسما با ابیگیل ازدواج میکند و هر دو در کنار عمو و جک زندگی جدیدی را آغاز میکنند؛ با این حال سیدی و چارلز به دنبال کارهای دیگری میروند.
سرنوشت دیگر اعضای با باند در بین صفحات روزنامهها، گفتگوهای مردم، چندین کات سین و… مشخص میشود:
سایمون پیرسون یک فروشگاه در منطقه رودز افتتاح میکند، سوانسون به نیویورک نقل مکان میکند و در آنجا هم به کشیش بودن مشغول میشود، تیلی جکسون با یک وکیل ازدواج میکند، مری بث به نویسندگی روی میآورد و کارن جونز دچار اعتیاد شدید الکل میشود و احتمالا بر اثر نوشیدن بیش از حد جان میبازد. در همین حال، مامور ادگار راس که اکنون برای دایره تحقیقات فدرال کار میکند، جسد مایکا را کشف می کند. راس و شریکش آرچر فوردهام (Archer Fordham)، به سوی مزرعه جان حرکت میکنند و بدین ترتیب، وقایع نسخه اول رد دد ردمپشن آغاز میشود.
پس از اتمام تمام وقایع بازی، صحنهای پخش میشود که جان مارستون را در حال سر زدن به قبر آرتور مورگان پس از گرفتن انتقام از مایکا نشان میدهد. جان به قبر آرتور نگاه میکند و رو به آن میگوید: “حدس میزنم که دیگه کارمون با هم تمومه، دوست من.”
و در این نقطه، داستان رد دد ردمپشن ۲ به پایان میرسد؛ داستانی پر فراز و نشیب از غرب وحشیِ رو به افول که مسیر سخت، اما ممکنِ رستگاری را روایت میکند و با گذر بر زندگی آرتور مورگان، سعی در اثبات این دارد که گرچه آثار اعمال هر انسانی تا ابد بر روی زندگی افراد و دنیای اطراف خود باقی میماند و راهی هم برای فرار از عواقب آن وجود ندارد، ولی حتی پس از انجام اعمالی سیاه و پشت سر گذاشتن گذشتهای تاریک، باز هم برای تغییر مسیر و تبدیل شدن به انسانی بهتر دیر نیست.
خدایی بازی رو دستش ندیدم
کلا بازی که مال راکستار باشه معلومه چیه دیگه…
جمله پایانی مقالتون بسیار زیبا بود
و اقعا داستان این بازی بیان گر این موضوع بود ، این جمله خیلی زیبا بود
ولی حتی پس از انجام اعمالی سیاه و پشت سر گذاشتن گذشتهای تاریک، باز هم برای تغییر مسیر و تبدیل شدن به انسانی بهتر دیر نیست.
عالی بود
میشه لطفا داستان dlc های بازی doom eternal رو هم بذارید؟