یکی از هیجان انگیزترین عناوین انحصاری نسل جدید که برای کنسولهای ایکس باکس سری ایکس و سری اس منتشر شد، بازی The Medium ساخته استودیوی Bloober Team است. یک روایت رمز آلود که اتفاقاتش در دهه ۱۹۹۰ در کشور لهستان رخ میدهد. شخصیت اصلی این بازی، ماریان (Marianne) بوده که اصطلاحا شخصی مدیوم است (واژه مدیوم برای افرادی به کار برده میشود که با جهان ارواح ارتباط دارند و به گونهای واسطهای بین جهان فیزیکی که در آن حضور داریم و جهان ارواح هستند). از آنجایی که داستان ماریان و دیگر شخصیتهای بازی بر اساس خط زمانی به ترتیب تعریف نمیشوند، اینکه بازیکن در نهایت دچار سردرگمی شود و گاهی از دنبال کردن داستان باز بماند کاملا طبیعی است. اما حالا دیگر جای نگرانی نیست چراکه پیکسل آرتس در ادامه ترتیب درست وقایع و اتفاقات داستان بازی The Medium و پایان آن را به طور کامل برای شما توضیح میدهد.
در ابتدای داستان، ما ماریان را در خانهی کودکیاش میبینیم که در آن به همراه پدرخوانده خود، جک (Jack) بزرگ شد. در این زمان که بازی شروع شده، جک به تازگی از دنیا رفته و بازی از همین اتفاق به عنوان فرصتی استفاده میکند که ما را برای اولین بار با توانایی ماریان آشنا کند. ماریان درواقع یک مدیوم روحی (spirit medium) است که با یادگیری از جک به این توانایی رسیده تا با جهان ارواح ارتباط برقرار کند. هرچند که توانایی کنترل کامل این قابلیت را ندارد. علاوه بر این ماریان از زمان کودکی یک رویای تکراری را در خواب میبیند. خواب یک مرد و دختری که در کنار برکه ای ایستادهاند. سپس مرد اسلحهای در میآورد و به دختر شلیک میکند.
پس از اینکه ماریان پیکر جک را برای خاکسپاری آماده میکند، یک تماس تلفنی از فردی به نام توماس (Thomas) دریافت میکند که با آشفتگی ادعا میکند که ماریان را میشناسد. توماس از ماریان درخواست کمک میکند و از او میخواهد که به اقامتگاه نیوا (Niwa Resort) برود. این اقامتگاه برای سالهای زیادی متروکه بوده.
درست در این هنگام که ماریان به خواسته توماس عمل میکند و به اقامتگاه نیوا میرود، پیچیدگیهای داستان شروع میشود. بازی The Medium داستان شخصیتهای مختلفی را روایت میکند که همگی درهم تنیده و مانند قطعات پازلی هستند که با پیشروی ماریان در داستان کنار هم قرار میگیرند. حال این وقایع و ارتباطات آنها را به طور سادهتری برایتان بیان میکنیم.
توضیح داستان بازی The Medium (خطر اسپویل)
سالها پیش، توماس به دلیل تواناییهای ماوراییاش توسط دولت نازی آلمان مورد آزمایش قرار میگرفت. توماس همچون ماریان یک مدیوم بود، با این تفاوت که شخصیت دیگر او که حالت روح داشت یک فرد جدا از خودش بود و رفتارهای متفاوتی از خود بروز میداد (دکتر جکیل و آقای هاید را در نظر بگیرید). در حالی که ماریان هم در دنیای فیزیکی و هم در دنیای ارواح یک شخصیت ثابت داشت. توماس پس از اینکه یکی از افرادی که روی او آزمایش انجام میداد را به طرز فجیعی مجروح میکند، از آزمایشات فرار کرده و از همان موقع از دولت که به دنبال اوست پنهان میشود. در زمانی که هنوز جوان بود با شخصی به نام ریچارد (Richard) که یک نقاش سالخورده است ارتباط برقرار میکند. ریچارد که بخاط کهولت سن خلاقیتش در هنر کمرنگ شده، از چیزهایی که توماس در مورد جهان ارواح برایش تعریف کرده برای تقویت خلاقیت خود استفاده میکند و به نوعی از این تعریفات الگو میگیرد و در عوض به توماس هنر و مهارت نقاشی را یاد میدهد و همچون پدرخواندهای توماس را نگه میدارد.
توماس تصمیم میگیرد در رشته معماری وارد دانشگاه شود. او پس از اینکه با دختری آشنا و عاشق او میشود، تصمیم میگیرد از ریچارد جدا شده و با او ازدواج کند. توماس و همسرش صاحب دو دختر به نامهای لیلیان (Liliane) و ماریان میشوند که همسر توماس هنگام زایمان ماریان از دنیا میرود. تا این زمان توماس به عنوان یک معمار مشغول به کار میشود و اقامتگاه کارگران نیوا را طراحی میکند.
ریچارد که اکنون به وضعیت ناامید کنندهای دچار شده، میخواهد که پیش توماس برگردد. توماس هم که همسر خود را از دست داده، با آغوش باز از ریچارد استقبال کرده و ریچارد در کنار توماس و دخترانش در اقامتگاه نیوا زندگی میکند. ریچارد در این زمان وارد رابطهای عاطفی با پرستاری به نام ارسلا (Ursula) میشود. اما طولی نمیکشد که از او جدا شده و با لیلیان دوست میشود و شروع به سو استفاده از وی میکند. از آنجایی که لیلیان مانند پدرش یک فرد مدیوم است، این اتفاق باعث میشود تا آسیب او به شکل هیولایی به نام ماو (Maw) در دنیای ارواح تجسم شود.
هنگامی که توماس از کاری که ریچارد با لیلیان کرده خبردار میشود، برای اولین پس از سالها از قدرتهای فراطبیعی خود استفاده میکند تا شخصیت روحی خود را که در بازی شبح توماس (Spirit Thomas) نامیده میشود احضار کند. توماس با این کار وارد ذهن ریچارد شده و او را از روح تهی میکند. بدن ریچارد پس از این اتفاق تبدیل به پوستهای بدون روح میشود. در این هنگام شبح توماس پی میبرد که ریچارد هم مانند لیلیان دچار آسیبی در کودکی شده که به صورت هیولایی به نام بچه خوار (Childeater) در دنیای مدیوم مجسم شده. ریچارد در کودکی و در زمان جنگ جهانی دوم با پدری ناتنی بزرگ شد که او و مادرش را آزار میداد. به مادرش تجاوز میکرد و کتکش میزد. مادر ریچارد برای نجات خود، پدر ناتنی ریچارد را به گشتاپو (Gestapo – نیروی پلیس مخفی آلمان در دوره حزب نازی که با مخالفان حکومت نازی به خصوص یهودیان برخورد میکرد) تحویل دهد. ریچارد و خانوادهاش در خانهی خود به خانوادهای یهودی پناه داده بودند که گشتاپو آنها را پیدا کرده و پدر ناتنی ریچارد و تمام اعضای خانواده یهودی توسط گشتاپو به قتل میرسند. در آن هنگام ریچارد عاشق دختر بچه جوانی به نام رز (Rose) شده بود که در خانهشان پناه گرفته بود. با مرگ رز، ضربه روحی سنگینی به ریچارد وارد میشود که منشا تمایل وی به دختران جوان است.
هنگامی که توماس، شبح خود را احضار کرده و از قدرتهای مدیوم خود برای اولین بار پس از فرار از دولت نازی استفاده میکند، بار دیگر روی ردیابهای دولت نمایان میشود. دولت پس از پیدا کردن محل توماس، ماموری به نام هنری (Henry) را به اقامتگاه کارگران میفرستد تا توماس را پیدا کرده و او را به قتل برساند. هنری درواقع یک جامعه ستیز روانی بوده که خانه توماس را در حالی که هر دو دخترش در آن بودند به آتش میکشد. در این هنگام شبح توماس تلاش میکند که به ذهن هنری حمله کند تا توماس با فرار از دست هنری دخترانش را نجاد دهد. اما روانپریشی و جامعه ستیزی هنری آن قدر به ذهن او قدرت میدهد که شبح توماس را در ذهن خود گیر بیندازد. همین اتفاق باعث میشود که توماس نتواند به موقع برای نجات جان دخترانش اقدام کند. اما لیلیان با هیولای زاییدهی تجسم آسیبهای خود، ماو، قراری میگذارد. او از ماو میخواهد که خواهرش ماریان را نجات دهد و در عوض لیلیان، ماو را آزاد خواهد گذاشت تا بدون هیچ محدودیتی وحشیگری کند.
این اتفاقات منجر به واقعهی «قتل عام نیوا» (Niwa Massacre) میشود. طی این اتفاق صدها نفر کشته شده و اقامتگاه نیوا برای همیشه بسته میشود. در این حادثه، ماو بدن پرستار اقامتگاه، ارسلا را در اختیار گرفته و افراد زیادی را به قتل میرساند. او این قتل عام را با بدن بیروح ریچارد شروع میکند. این اتفاقات دولت را مجاب میکند که اقامتگاه را تعطیل کرده و روی تمام این اتفاقات سرپوش بگذارد. در این زمان تنها کسی که در اقامتگاه نیوا به کارش ادامه میدهد، دربان اقامتگاه است. فردی به نام فرانک (Frank) که بخاطر سوء مصرف شدید الکل، نمیتواند به خانه برگشته و با خانوادهاش روبرو شود. در نتیجه تصمیم میگیرد که بماند و به توماس در اقامتگاه کمک کند.
توماس که میداند ماو از درون لیلیان آمده و هنوز بخشی از وجود او است، تصمیم میگیرد ماریان جوان که در بیمارستان بستری شده را تنها بگذارد تا حالش خوب شود و جراحات و سوختگیهایش تسکین پیدا کنند. در این زمان ماریان به دلیل ثانحه نیوا، حافظهاش را از دست داده و تمام خاطرات او از یادش میروند. در نتیجه او چیزی قبل از شروع زندگی با جک را به یاد نمیآورد.
در همان حال توماس یک پناهگاه زیرزمینی ارتش شوروی را تغییر داده و خانهای برای نگه داشتن لیلی و هیولای درونش درست میکند. آنها برای سالهای زیادی زیر زمین زندگی میکنند تا زمانی که فرانک دلش به رحم میآید و به لیلیان اجازه میدهد که از خانه خارج شده و روشنایی خورشید را ببیند. با این اتفاق ماو بار دیگر آزاد میشود. همین موضوع باعث میشود توماس که در تمام این سالها از دور رد دخترش، ماریان را دنبال میکرد به او زنگ بزند و با آشفتگی از او درخواست کمک کند.
پس از تماس توماس، ماریان به اقامتگاه متروکه رفته و در آنجا به دنبال حقیقت میگردد تا قطعات این داستان را کنار هم گذاشته و با ماو مقابله کند. در این راه او با دختر بچهای شبح مانند به نام «غم» (Sadness) آشنا میشود. شبحی گیر افتاده که ماریان را در طول اقامتگاه راهنمایی میکند. ماریان در ادامه پی میبرد که چون در حادثهی آتش سوزی بسیار به مرگ نزدیک بوده، شخصیت شبحی و واقعیاش یا هم ادغام شدهاند. به همین دلیل است که ماریان مانند توماس یک خودِ شبحی ندارد. همین ویژگی ماریان باعث میشود که ماو بخواهد بدن ماریان را به دست بیاورد. تمام انسانها و حیواناتی که در گذشته توسط ماو تسخیر شده بودند، پس از تسخیر مرده و شروع به پوسیدن کردند به طوری که به تدریج از درون فرسوده و نابود میشدند. اما بدن ماریان میتوانست برای ماو یک پوشش دائمی باشد که هرگز فرسوده نمیشود. با تسخیر ماریان، ماو از بدن لیلیان آزاد شده و لیلیان کشته میشد.
پس از این ماریان باید برای نجات شبح توماس، Childeater که از کودکی ریچارد به وجود آمده و هیولای هنری را شکست دهد. وقتی شبح توماس آزاد میشود، به ماریان میگوید که خواهرش لیلیان هنوز زده است و ماریان میتواند او را نجات دهد. اما توماس واقعی در این هنگام در حالی که تلاش کرده تا وارد دنیای ارواح شود و برای شکست ماو، شبح خود را نجات دهد، گم شده و اثری از او نیست.
توضیح پایان داستان بازی The Medium
ماریان در انتهای داستان بازی The Medium به برکهای میرسد که سالها خواب آن را میدید. در کنار برکه، ماریان و لیلیان پس از سالها یکدیگر را پیدا میکنند و ماریان متوجه میشود که شخصیت شبحی لیلیان درواقع همان دختربچهای است که در طول این مسیر به او کمک میکرد. لیلیان از این که بار دیگر خواهر کوچکش را میبیند خوشحال است، اما این شادی دوام چندانی ندارد. در ادامه لیلیان به خواهرش توضیح میدهد که تا وقتی زنده بماند، ماو هم زنده است و به کارهای خطرناکش ادامه میدهد. او از ماریان میخواهد که با شلیک به خواهرش، ماو را از بین ببرد و با این کار، رویایی که هر دو خواهر در تمام طول زندگیشان در خواب میدیدند به حقیقت تبدیل شود.
در این هنگام ماریان به خواهرش میگوید که انتخاب دیگری هم دارند. اگر ماریان کشته شود، ماو هرگز نمیتواند جسمی ابدی برای خود پیدا کند تا با ترک بدن لیلیان او را از بین ببرد. در واقع ماریان میتواند با کشتن خودش ماو را برای همیشه در بدن لیلیان نگه دارد تا خواهرش زنده بماند یا با شلیک به خواهرش، او و ماو را با هم از بین ببرد. در این قسمت صفحه بازی سیاه شده و صدای شلیکی شنیده میشود. به طوری که بازیکن متوجه نشود که آیا ماریان به خودش شلیک کرده یا به خواهرش. این قسمت از پایان بازی احتمالا هرگز آشکار نشود و سازنده به گونهای پایان بازی را باز میگذارد.
پس از نمایش تیتراژ، صحنهای به نمایش در میآید که نشان میدهد توماس با موفقیت وارد جهان ارواح شده.
در انتهای داستان بازی The Medium، سرنوشت توماس و دخترانش به خوبی آشکار نمیشود. به طوری که ذهن بازیکن هم چنان درگیر سوالات زیادی میماند. به خصوص با صحنهای که در آخر بازی از توماس به نمایش در آمد، به نظر میرسید که بستهای الحاقی یا دنبالهای از بازی در راه باشد. اما تا این لحظه استودیوی Bloober Team خبری رسمی از انتشار محتوایی داستانی برای بازی The Medium منتشر نکرده. با این حال میتوان در آینده منتظر چنین اخباری بود.
ممنون برای توضیح داستان. قشنگ یکجا گیج شدم و متوجه شخصیت ها و ارتباط ها نشدم اما توضیح شما همه چیز رو روشن کرد
در مورد پایان بندی امیدوارم واقعا یک دی ال سی بیاد وگرنه الکی سخت ش کردن اما بازم بازی قصه عالی داشت و انگار فروید رو خوندن و گفتن خب حالا قصه بنویسیم و بعد بازی!
عالی بود ممنون از وقتی که گذاشتین