پیش از این داستان بازیهای Bioshock 1 و Bioshock 2 را روایت کرده بودیم، اما امروز دوباره پیکسل آرتس اینجا است تا داستان آخرین نسخه این سری، یعنی Bioshock Infinite و دو DLC فوقالعاده آن، یعنی Burial At Sea را شرح دهد. پس با ما همراه باشید تا نگاهی به برجستهترین نسخه Bioshock بیندازیم.
نگاه کلی
Bioshock Infinite سومین بازی این سری، در سال ۱۹۱۲ و شهر هوایی کلمبیا (Columbia) اتفاق میافتد، جایی که بازیکن نقش بوکر دویت (Booker DeWitt)، مامور سابق سازمان پینکرتون (Pinkerton) را به دست میگیرد. بوکر، وظیفه یافتن دختری مرموز و قدرتمند را دارد که از بدو تولد در کلمبیا زندانی است. این دختر الیزابت (Elizabeth) نام دارد و بوکر در ازای پرداخت بدهیهای خود وظیفه یافتن وی را دارد و داستان عجیب این دو نفر، در حالی که اسرار پیچیده کلمبیا را کشف میکنند، دنبال میشود.
دنیای Infinite با پیروی از بازیهای قبلی Bioshock، سراسر از هرج و مرج است که در واقع این آشوبها، همگی نتیجه افراط در ایدهآلها هستند. در اینجا، نتیجه استثناگرایی آمریکایی (American exceptionalism)، به افراطگرایی، تعصبات مذهبی و داروینیسم اجتماعی (Social darwinism) ختم میشود. پرچمها، موسیقیهای میهنپرستانه و پوسترهای حاوی پروپاگاندا، همگی این ایده را القا میکنند که که کلمبیا، پناهگاهی است در برابر دنیای نامطلوب، چون بازیکن به تدریج اطلاعات بیشتری در مورد جامعه، ساکنان و تاریکیهای موجود در آنها کسب میکند.
خط داستانی
در سال ۱۹۱۲، بوکر دویت توسط دوقلوهای اسرارآمیز لوتس (Lutece) به جزیره فانوس دریایی واقع در سواحل Maine برده میشود. پس از گفتههای مکرر لوتسها مبنی بر “دختر رو تحویل بذع و بدهی را پرداخت کن” (Bring us the girl and wipe away the debt)، بوکر وارد سازه فانوس دریایی میشود که در خود یک سیلوی موشک جای داده است و او را به شهر پرنده کلمبیا منتقل میکند.
حضور بوکر در کلمبیا چندان مورد توجه قرار نمیگیرد تا اینکه یک پلیس، حروف AD حک شده روی دست او را شناسایی میکند. این، نشانه چوپان دروغین است که رهبر و پیامبر کلمبیا، زکری کامستاک (Zachary Comstock) پیشبینی کرده بود که او، بره کلمبیا (الیزابت) را گمراه میکند و کلمبیا را به سوی سقوط میکشاند. بوکر که حالا فردی تحت تعقیب است، راهی جزیره یادبود (Monument Island) میشود که آنجا، الیزابت درون برجی نگهداری میشود. در طول مسیر، او دستگاه بزرگی به نام سایفون (Siphon) و توانایی الیزابت که در گشودن دریچهها است (Tears، یعنی زنجیره زمان و مکان پاره میشود که این منجر به پیدایش سایر جهانهای موازی میشود) را کشف میکند. پس از آزادی الیزابت، نگهبان او، سانگ برد (Songbird)_موجودی پرنده با قدی حدود سی فوت_ به برجی که او در آن نگهداری میشود حمله میکند و آن را خراب میکند و الیزابت و بوکر به سختی جان خود را نجات میدهند و فرار میکنند. این زوج به سوی مکان پرواز بانوی اول (First Lady) میروند و قصد سفر به پاریس، شهری که الیزابت همیشه آرزوی دیدن آن را داشت، میکنند. وقتی بوکر، کشتی هوایی را به جای پاریس به سوی شهر نیویورک، به قصد تحویل دادن الیزابت به لوتسها هدایت میکند، او با بوکر درگیر میشود و فرار میکند. وقتی بوکر بیدار میشود، متوجه میشود که کشتی هوایی تحت کنترل دیزی فیتزروی (Daisy Fitzroy)، رهبر گروه واکس پاپیولای (Vox Populi) درآمده است. Vox Populi، سازمانی شورشی و مردمی است که در درجه اول از طبقه کارگر، مردم خارجی و رنگینپوست تشکیل شده که همه آنها به نوعی از حکومت و جامعه کلمبیا ناراضیاند فیتزروی پیشنهاد میدهد که اگر بوکر محموله اسلحه را از محلههای فقیرنشین کلمبیا بازیابی کند، کشتی هوایی را به او بازگردانند.
بوکر دوباره به الیزابت میپیوندد و به گشت و گذار عمیقی در شهر میپردازد. الیزابت برای کمک به پیشبرد سفر خود از قابلیت دستکاری دریچهها استفاده میکند، اما او از عواقب فیزیولوژی و روانی دستکاری واقعیتها بر بوکر و دیگر شهروندان کلمبیا باخبر نیست. بالاخره، یک دریچه آنها را به دنیایی میبرد که در آن، بوکر در راه Vox Populi شهید شده و Voxها در راه قیامی خونین و خشونتآمیز قرار گرفتهاند. فیتزروی این جهان معتقد است که این بوکر، فداکاریهای بوکری که مرده است را تضعیف میکند، پس نیروهای خود را بر علیه او فرمان میدهد. الیزابت مجبور میشود فیتزروی را بکشد تا مانع از اعدام پسر یکی از موسسان شود. در حالی که او و بوکر با کشتی هوایی آماده ترک کلمبیا میشوند، سانگ برد به آنها حمله میکند و آنها دوباره در شهر سقوط میکنند.
بعد از اینکه آنها متوجه میشوند نمیتوانند بدون متوقف کردن سانگ برد از کلمبیا خارج شوند، بوکر و الیزابت به دنبال سازی برای کنترل او میگردند. آنها در حالی که جستجوی خود برای فرار را ادامه میدهند، از طریق یک دریچه، روح بانو کامستاک (همسر زکری کامستاک) را پیدا میکنند و با کمک یک دستگاه سایفون، او را به زندگی برمیگردانند و شروع به کشف توطئههای پشت صحنه تاسیس شهر میکنند: دوقلوهای لوتس، در واقع برادر و خواهرهای واقعی نیستند، بلکه دو نسخه از یک فیزیکدان کوانتومی از دو واقعیت متفاوت هستند. “رزالیند” (Rosalind)، لوتس مونث، در همین واقعیت قرار داشته اما “رابرت” (Robert)، لوتس مذکر، از واقعیتی دیگر است. کامستاک، الیزابت را از یکی از نسخههای متناوب خودش در جهان رابرت گرفته بود و او را به عنوان دختر خود برگزید تا رهبر آینده شهر شود. او هنگام دستیابی به پیشگوییهای خود، به دلیل استفاده از دستگاه دریچه جهانهای موازی (Tears) عقیم و به صورت مصنوعی پیر شده است. کامستاک از لوتسها خواسته بود که دستگاه سایفون را برای کنترل قدرت الیزابت بسازند، سپس نقشه قتل همسر خود را برای پنهان کردن حقیقت وجودی الیزابت میکشد و و مرگ بانو کامستاک را هم به گردن دیزی فیتزروی میاندازد. در طی این روند، کامستاک به طور ناخواسته لوتسها را در سراسر جهانهای موازی پخش میکند و به همین دلیل، آنها قدرتی مشابه الیزابت پیدا میکنند.
الیزابت پس از دسترسی به خانه کامستاک، توسط سانگ برد دستگیر و به عمارتی منتقل میشود. بوکر به دنبال او میگردد اما با الیزابت سالخوردهای که طی دههها شکنجه و شستوشوی مغزی، در غیاب بوکر بوده است، مواجه میشود و توسط وی به آینده کشیده میشود، او، آرمانهای کامستاک را به ارث برده و با دنیای زیرین وارد جنگ میشود. او همچنین فاش میکند که سانگ برد در گذشته، همیشه تلاشهای بوکر را برای نجات الیزابت مسدود میکند و از او میخواهد که با ارائه راهکاری برای کنترل سانگ برد، جلوی وقوع این آینده را بگیرد.
بوکر به زمان حال باز میگردد و الیزابت را نجات میدهد و این زوج، به دنبال کامستاک و کشتی هوایی او راه میافتند. کامستاک از بوکر میخواهد که در مورد گذشته الیزابت و چرایی اینکه او انگشت خود را از دست داده، توضیح دهد. وقتی کامستاک به سوی الیزابت حملهور میشود و بوکر را باعث تمام سختیها و مشقتهای او میخواند، بوکر خشمگین شده و او را در آب غسل تعمید غرق میکند. بوکر، هرگونه اطلاعاتی را در مورد انگشت الیزابت انکار میکند، اما الیزابت ادعا میکند که بوکر میداند ولی فقط به یاد نمیآورد. بوکر تصمیم میگیرد که سایفون را نابود کند تا الیزابت به تمام قدرت خود دست پیدا کند و حقیقت را متوجه بشوند. این زوج با کمک سانگ برد که اکنون تحت کنترل آنها است، حمله Vox Populiها را دفع میکنند، سپس به سانگ برد دستور نابودی سایفون را میدهند. وقتی سازی که بوکر با آن سانگ برد را کنترل میکرد نابود میشود، سانگ برد به آنها حمله میکند، اما الیزابت دریچهای را باز میکند و آن سه نفر به شهر زیر آبی رپچر (Rapture) منتقل میشوند، بوکر و الیزابت در امان میمانند، اما سانگ برد به داخل آب انتقال مییابد و توسط فشار بی حد و حصر اقیانوس خرد میشود.
الیزابت، بوکر را به دنیای سطح و پیش فانوسهای دریایی میبرد. آنها به درون ساختمان میروند و در جایی فارق از مکان و زمان، با فانوسهای دریایی و نسخههای متناوب بیشماری از خود مواجه میشوند. الیزابت توضیح میدهد که آنها، تنها یکی از بینهایت واقعیت ممکن مشابه به هم اما در عین حال به شدت متفاوت (از روی تصمیماتی که گرفتهاند)، هستند، او حقیقت را به بوکر نشان میدهد: در تاریخ ۸ اکتبر ۱۸۹۳، رابرت لوتس از طرف کامستاک، نزد او میآید و با همان درخواست “دختر رو بیار و بدهیت رو پرداخت کن” به دختر بوکر، یعنی آنا دویت (Anna DeWitt)_ریشه حروف AD حک شده روی دست بوکر_ اشاره میکند. بوکر هم برای پرداخت بدهیهای ناشی از قمار، با اکراه حاضر به فروش آنا میشود، اما مدتی بعد نظرش عوض میشود. بوکر خیلی دیر برای متوقف کردن کامستاک میرسد و او از طریق دریچهای به دنیای رزالیند وارد میشود و بسته شدن دریچه، باعث قطع شدن انگشت کودک میشود. کامستاک آنا را با اسم (الیزابت) و به عنوان دختر خود بزرگ میکند، قطع شدن انگشت او باعث شده تا الیزابت همزمان در دو جهان حضور داشته باشد، انگشت او در دنیای رابرت و بدن فعلی او در دنیای رزالیند. همین موضوع به الیزابت توانایی باز کردن و تولید دریچهها را داده است، بعد ها که رابرت در خود احساس گناه میکند، رزالیند را قانع میکند که به بوکر کمک کنند و او را برای نجات الیزابت، به کلمبیا ببرند. از همین رو است که ابتدای بازی، در یک قایق پارویی با حضور لوتسها شروع میشود. همچنین الیزابت توضیح میدهد که بوکر، هر اقدامی هم که در برابر کامستاک انجام دهد، او همچنان در حداقل یک جهان دیگر زنده میماند؛ لوتسها هم برای کمک به بوکر و پایان این چرخه، در دنیاهای بیشماری اقدام کردهاند، اما نتیجه همیشه یکسان بوده است.
تنها راه شکستن این چرخه، جلوگیری از ایجاد کامستاک در وهله اول است. الیزابت، بوکر را به محلی که او برای تعمید و پاک شدن از گناهانش بعد از جنگ زانوی زخمی (Wounded Knee) رفته بود، انتقال میدهد بوکر غسل تعمید را در لحظات آخر قبول نمیکند و بعدها در دنیای رابرت، پدر دختری به نام آنا میشود، در همین حال، در دنیای رزالیند، او غسل تعمید را قبول میکند، به دین و مذهب گرایش پیدا میکند، نام کامستاک را روی خود میگذارد و هیچوقت هم صاحب فرزندی نمیشود. کامستاک، که از قرار گرفتن در معرض تکنولوژی لوتسها، عقیم شده بود و از هویت خود به عنوان بوکر هم آگاه بود، با دزدیدن آنا، یک وارث از خون خود برای کلمبیا درست میکند. بوکر و الیزابت در غسل تعمید، به نسخههای متفاوت الیزابت از دنیاهای مختلف میپیوندند. بوکر قبول میکند که او را در دریاچه غسل تعمید غرق کنند، این کار مانع از انتخاب گزینه تعمید میشود و بنابراین از به وجود آمدن کامستاک جلوگیری میشود. الیزابتها یک به یک با نواخته شدن هر کلید پیانو، محو میشوند و قبل از اینکه آخرین الیزابت ناپدید شود، صفحه سیاه میشود.
در صحنه پس از تیتراژ، بوکر دوباره در ۸ اکتبر ۱۸۹۳، درون آپارتمان خود بیدار میشود. او با شنیدن صدای نوزادی در اتاق، نام (آنا) را صدا میزند و قبل از باز کردن در اتاق، صفحه محو میشود.
داستان Bioshock: Burial At Sea Episode 1
در شهر رپچر (Rapture) بوکر دویت به عنوان کارآگاه و محقق خصوصی فعالیت میکند. در جشن سال نو ۱۹۵۹، زنی مرموز به نام الیزابت از او درباره ناپدید شدن دختربچهای به نام سالی (Sally) سوال میکند. هدف الیزابت بسیار مبهم است و هیچ اطلاعات مهمی را فاش نمیکند، فقط میگوید که سالی زنده است و هنرمندی به نام ساندر کوهن (Sander Cohen) ممکن است اطلاعاتی در مورد او داشته باشد. کوهن آنها را به داخل یک بتیاسفر میاندازد و به سوی سالی روانه میکند. وقتی آنها بیدار شدند، متوجه میشوند که از شهر دور شده و به سمت انبار فانتین که مدتی پیش اندرو رایان آن را غرق کرده بود، حرکت کردهاند. بوکر و الیزابت، مورد حمله اسپلایسرهای رایان قرار میگیرند، اما آنها سالی را در سیستم دریچه (Vent) رپچر پیدا میکنند. آنها برای به دام انداختن سالی، تمام دریچهها را میبندند و سپس، دمای سیستم را افزایش میدهند تا سالی مجبور به خروج از آن شود. سالی به دلیل گرمای بیش از حد شروع به جیغ زدن میکند و به سمت دریچه خروجی میرود.
پس از آن، در حالی که بوکر تلاش در بیرون آوردن دارد، متوجه میشود که او تبدیل به یک لیتل سیستر شده است. بوکر که شوکه شده، مجددا با پرخاشگری سعی میکند که او را بیرون بیاورد، اما سالی بیگ ددی خود را صدا میزند. الیزابت و بوکر با بیگ ددی درگیر میشوند و او را شکست میدهند. بوکر در جریان بیرون آوردن او، خاطرات گذشته را که قبلا به شکل مبهمی وجود داشتند را به یاد میآورد و مشخص میشود که او در واقع زکری کامستاک است و در جهان موازی دیگری، منجر به کشته شدن آنا، دختر بوکر واقعی میشود، به نحوی که به جای انگشت، سر کودک در پورتال قطع میشود. سپس به یاد میاورد که لوتسها برای نجات از مشکلات، او را به شهر رپچر انتقال میدهند. او خاطرات خود را به عنوان کامستاک از دست میدهد و به عنوان بوکر دویت در شهر رپچر شروع به زندگی میکند. الیزابت که از ربوده شدن خود، در حالی که فرزند واقعی او نبود، خشمگین شده، عذرخواهیهای کامستاک را نمیپذیرد و به او میگوید که پشیمان خواهد شد. در همین لحظه، بازیکن میتواند صدای بیدار شدن بیگ ددی را بشنود و لحظاتی بعد، او کامستاک را از پشت با دریل خود مورد اصابت قرار میدهد. کامستاک در لحظات آخر الیزابت را میبیند که غرق در خون و بیرحمانه به او نگاه میکند. سپس صفحه سیاه میشود و بنابراین، قسمت ۱ به پایان میرسد.
داستان Bioshock: Burial At Sea Episode 2
الیزابت که در حال گردش در شهر پاریس است به طور غیر منتظرهای سالی را میبیند و ناگهان، دید ایدهآل او از پاریس تبدیل به کابوس میشود. اندکی پس از وقایع اپیزود اول، الیزابت در حالی از خواب بیدار میشود که اطلس (Atlas) و افرادش سالی را با خود میبرند و مشغول گشتن جسد کامستاک برای اشیای قیمتی هستند. قبل از اینکه آنها به الیزابت شلیک کنند، تصویری از بوکر دویت ظاهر میشود که به الیزابت کمک میکند، او به اطس میگوید که میتواند او را از فروشگاه غرق شده فراری بدهد، همچنین اطلاعاتی در مورد دکتر یی سوچانگ (Yi Suchong) میدهد و در ازای اینها، قول آزادی سالی را میخواهد. الیزابت آزاد میشود و شروع به گشت و گذار میکند، اما در میان خرابههای رپچر، جسد خود را پیدا میکند. او به یاد میآورد که بدن قبلی او، توسط همان بیگ ددی قاتل کامستاک کشته شده است، اما قدرت بیشمارَش به او اجازه زندگی در کالبدی دیگر را میدهد، ولی به دلیل عذاب وجدان در مورد نحوه استفاده از سالی برای انتقام، بدون توجه به هشدارهای لوتسها، به رپچر باز میگردد تا او را نجات دهد. همچنین صدای بوکر به الیزابت میگوید که بخشی از ضمیر ناخودآگاه او است و در این مسیر به او کمک خواهد کرد. به دلیل اینکه الیزابت، تمام قدرتهای خود را از دست داده است، از دستگاه لوتسها استفاده میکند تا به شهر کلمبیا برود و ذرات کوانتومی را بدزدد تا با کمک آن، سازه فروشگاه غرق شده را دوباره به سطح شهر بازگرداند.
هنگام بازگشت از کلمبیا و رفتن به رپچر، سوچانگ دریچه را میبندد و از الیزابت میخواهد که یک نمونه مو را از آزمایشگاههای مخفی فینک (Fink) جمعآوری کند. در این مسیر، الیزابت متوجه میشود که دیزی فیتزروی در واقع توسط لوتسها اجیر شده بود تا پسر فینک را گروگان بگیرد و با این کار، به نوعی معصومیت درون الیزابت را از بین ببرد تا او به ذهنیت بالغتری برسد، همچنین میفهمد که فینک و سوچانگ از طریق درچهها با هم ارتباط برقرار کرده و در بسیاری از فناوریها مثل Adam برای تولید ویگورها (Vigor) و پلاسمیدها (Plasmid) و ایجاد پیوند بین بیگ ددیها و سانگ برد، همکاری کردهاند. او، نمونه مو را پیدا میکند و متوجه میشود که این نمونه، متعلق به خودش است و سپس به رپچر بر میگردد.
الیزابت نمونه مو را به سوچانگ میدهد، اما از طریق ارتباط ویدیویی، با اندرو رایان مواجه میشود و رایان به او هشدار آخر را میدهد: یا با ما متحد شو و یا به دست ماموران امنیتی، همراه با پیروان اطلس بمیر! الیزابت به سختی فرار میکند و خود را به دفتر شخصی فرانک فانتین میرساند و ذرات کوانتومی را به بالای ساختمان غرق شده انتقال میدهد و بدین ترتیب، سازه ساختمان به سطح شهر باز میگردد. اما در همین حین اطلس به قول خود عمل نمیکند و افراد اطلس، الیزابت را دستگیر میکند، زیرا معتقدند که ارزش او از سالی بسیار بیشتر است. در جریان بازجویی، اطلس از الیزابت در مورد چیزی به نام برگ آس (Ace in the hole) سوال میکند و دارویی مبنی بر سرم حقیقت به او تزریق میکند. الیزابت بعد از دو هفته بیدار میشود و اطلس دوباره از او مکان برگ آس را میخواهد و در غیر این صورت، بر روی او عمل لوبوتومی (Transorbital Lobotomy) را اجرا خواهد کرد. الیزابت که چیزی در این مورد نمیداند پس چیزی هم نمیگوید تا اینکه اطلس سالی را تهدید میکند. الیزابت تصویر مبهمی از آینده را میبیند و به اطلس میگوید که برگ آس در آزمایشگاه سوچانگ قرار دارد. الیزابت در مسیر به دست آوردن برگ آس، به طور غیر مستقیم باعث مرگ سوچانگ به دست یک بیگ ددی که با دو لیتل سیستر پیوند خورده است، میشود. او برگ آس را پیدا میکند، تکه کاغذ سادهای که با چند پیام ساده رمزنگاری شده است. الیزابت آس را به اطلس تحویل میدهد، در صورتی که کاملا میداند اطلس باز هم به او خیانت خواهد کرد. اطلس، که الیزابت را مورد ضربه قرار داده است، از مطالب درون برگ آس عصبانی میشود، اما الیزابت در آخرین نماهای حافظهاش، خود را سوار هواپیمایی که جک را به رپچر منتقل کرده است میبیند و پیام برگ آس، که در واقع همان عبارت ماشه، یعنی “میشه لطف کنی?” (Would you kindly) است، را پیدا میکند. سپس اطلس نقشهای برای آوردن جک به رپچر و کشتن رایان میکشد و با ضربهای، پرونده الیزابت را برای همیشه میبندد و او را با سالی تنها میگذارد. الیزابت در آخرین دید خود از آینده، میبیند که جک همان کسی است که به چرخه خشونت در رپچر پایان میبخشد و لیتل سیسترها را نجات میدهد. سالی برای تسلی الیزابت، آواز فرانسوی La Via En Rose را میخواند و الیزابت که از پایان یافتن تمام این اتفاقات خوشحال است، در آغوش مرگ آرام میگیرد.
در اینجا، داستان آخرین نسخه Bioshock، یعنی Infinite و دو دیالسی آن پایان مییابد. امیدواریم که از سری مطالب داستانهای سری Bioshock لذت برده باشید. اما در آخر، اگر هنوز پا به دنیای کلمبیا نگذاشتهاید و این ماجراجویی فوقالعاده را تجربه نکردهاید، اکنون بهترین فرصت است که پا جای پای بوکر بگذارید، دست به دست الیزابت دهید، در کلمبیا قدم بزنید و داستان ظهور و سقوط حکومتی افراطی را در بالای ابرها دنبال کنید.
آفرین این گیم از هر لحاظ نمره ۱۰/۱۰ می گیره
من تقریبا همه بایوشاک هارو بازی کردم ولی این چیز دیگری است
به نظر منم عالی بود دیگه بازی ها جدید درسته گرافیک پیشرفته ای دارن ولی به پای این بازی ها نمیرسن رفته رفته داستاناشون همه تکراری و ابمنگولی شدن ققط ناشرا فکر پول ان
عالییییییییییی گرافیک فنی خدااااا